••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

شطرنج

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود

صفحه چیده می‌شود، دار و گیر می‌شود

این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رُخ‌

در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود

فیل کج‌روی کند؛ این سرشت فیل‌هاست‌

کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود

اسپ خیز می‌زند؛ جست‌وخیز کار اوست‌

جست‌وخیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود

آن پیادۀ ضعیف راست راست می‌رود

کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود

هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌

این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود

آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد

خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود

ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود

زیر پای فیل‌، پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیادۀ ضعیف عاقبت رسیده است‌

هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود

این پیاده‌، آن وزیر… انتهای بازی است‌

این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود

******************

این پیاده می‌شود آن سوار می‌شود

صفحه چیده می‌شود گیر و دار می‌شود

این یکی به دست اسپ، آن یکی به پای فیل

لشکر پیادگان تار و مار می‌شود

اسپ‌های قهرمان جست‌وخیز می‌کنند

هر که جست وخیز کرد، ماندگار می‌شود

فیل‌های کج‌روش چون پیاده می‌خورند،

تا ابد به نامشان افتخار می‌شود

قلعه‌های راست‌رو، قلعه‌های راستکار

ناگهان میانشان انفجار می‌شود

انفجار قلعه‌ها کار یک پیاده بود

این چنین میان جنگ انتحار می‌شود

آن پیادۀ شجاع بهترین فدایی است

لاجرم سوی بهشت رهسپار می‌شود

این وزیر و آن وزیر پشت میز می‌روند

روی میز صحنۀ کارزار می‌شود

عاقبت به همت این وزیر و آن وزیر

صلح بین هر دو شاه برقرار می‌شود…

جغد جنگ می‌پرد، فصل سرد می‌رود

یک تولد دگر، نوبهار می‌شود

شش پیادۀ سفید، شش پیادۀ سیاه

قبرشان کنار هم لاله‌زار می‌شود

از همه پیادگان یک پیاده مانده است

او، ولی به جرم جنگ سنگسار می‌شود


محمد کاظم کاظمی

اهل افغانستان

+ نوشته شده در شنبه 18 مرداد 1399برچسب:شعر زیبا,شطرنج,افغانستان,محمد کاظم کاظمی,این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


شعر

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ای که تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شب های عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه که قلّک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت

منم تمام افق را به رنج گردیده
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده

منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفره ام-که نبود- از گرسنگی پُر بود

به هر چه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر می شناسندم

من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفره ام که تهی بود، بسته خواهد شد


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

چگونه باز نگردم، که سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست

چگونه بازنگردم که مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیام بستن و الله اکبرم آنجاست

شکسته بالی ام اینجا شکست طاقت نیست
کرانه ای که در آن خوب می پرم، آنجاست

مگیر خرده که؛ یک پا و یک عصا دارم
مگیر خرده، که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بی شمار شما

من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید داده ام، از دردتان خبر دارم    


تو هم به سان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی

تویی که کوچه ی غربت سپرده ای با من
و نعش سوخته بر شانه برده ای با من

تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم

اگر چه مزرع ما دانه های جو هم داشت
و چند بته ی مستوجب درو هم داشت

اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه تان

اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

دم سفر مپسندید نا امید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بحل کنید مرا

تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت

به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم

خدا زیاد کند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان-هرکه هست- آجر باد

 

 

محمد کاظم کاظمی

اهل افغانستان

+ نوشته شده در شنبه 18 مرداد 1399برچسب:شعر زیبا,پیاده آمده بودم,پیاده خواهم رفت,افغانستان,محمد کاظم کاظمی, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند

که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است

چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است

که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ

حوالتش به لب یار دلنواز کنید.

حافظ شیرازی

+ نوشته شده در چهار شنبه 3 شهريور 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,حافظ شیرازی,هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق, ساعت 19:2 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود؟

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود؟

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟

این چنین طراریت با من مسلم کی شود؟

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود؟

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود؟

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

عطار

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,عطار,چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود, ساعت 11:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

هي چنگ مي زد ، چنگ مي زد ، چنگ مي زد

چنگيز چشمانش که دم از جنگ مي زد

مي آمد و سرسبزي ام را سرخ مي کرد

با خون من لب هاي خود را رنگ مي زد

يک آسمان آيينه با خود داشت اما

بر عکس آن آيينه ها نيرنگ مي زد

آهسته آهسته قدم مي ريخت در شهر

دل - شيشه هاي عابران را سنگ مي زد

با اين که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت

در عشق بازي ها کميتش لنگ مي زد

اي کاش ! دست از دشمني مي شست ، اي کاش !

دستي به من مي داد و قيد جنگ مي زد.

حنظله رباني

+ نوشته شده در سه شنبه 26 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,هی چنگ می زد چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد,حنظله ربانی, ساعت 18:58 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی» ، «بی مهری و آزار»

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

فاضل نظری

+ نوشته شده در دو شنبه 4 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی,فاضل نظری, ساعت 20:15 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بوي باران، بوي سبزه، بوي خاک،

شاخه‌هاي شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبي و ابر سپيد،

برگهاي سبز بيد،

عطر نرگس ، رقص باد،

نغمة شوق پرستوهاي شاد،

خلوت گرم کبوترهاي مست ...

نرم نرمک مي‌رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه‌ها و دشتها،

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها،

خوش به حال غنچه‌هاي نيمه باز،

خوش به حال دختر ميخک ـ که مي‌خندد به ناز ـ ،

خوش به حال جام لبريز از شراب،

خوش به حال آفتاب.

 

اي دل من، گرچه ـ در اين روزگار ـ

جامة رنگين نمي‌پوشي به کام،

بادة رنگين نمي‌بيني به جام،

نقل و سبزه در ميان سفره نيست،

جامت ـ از آن مي که مي‌بايد ـ تهي است،

اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم!

اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

اي دريغ از ما اگر کامي نگيريم از بهار.

گر نکوبي شيشة غم را به سنگ؛

هفت رنگش مي‌شود هفتاد رنگ!

سهراب سپهري

+ نوشته شده در جمعه 14 خرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,گر نکوبی شیشه غم را به سنگ,سهراب سپهری, ساعت 9:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

 
به ياد اولين بيت از کتاب خواجه افتادم
 
شروع عشق شيرين است ، بعدش دردسر دارد
 
دو چشمت از عسل لبريز و لب‌هايت شکر دارد
 
بيــــا، هرچند مـــي‌گــويند: شيرينـــي ضرر دارد
 
زدم دل را بـــه حافظ ، ديدم او امشب براي من -
 
"لبش مي‌بوسم و در مي‌کشم مي" در نظر دارد
 
پريشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
 
پـــــري‌ رو از پـــــريده‌ رنگ آخــــر کِــــي خبـــــــــر دارد؟
 
اگر چه مثل نرگس نيست چشمش سخت بيمار است
 
کـمر چـــون مــــو ندارد او ، ولـــــي مــــو تـــا کمــر دارد
 
لبش شيرين و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
 
درشت  و  نــــرم  را  آميـــخته  با  خيــــــــــــــر  و  شــر  دارد
 
بــــه يـــاد اولين بيت از کتــــابِ خواجــــه افتادم
 
شروع عشق شيرين است، بعدش دردسر دارد.
 
بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در سه شنبه 11 خرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,الا یا ایها الساقی,بهمن صباغ زاده, ساعت 6:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

شده يکبار مرا با دل خود يار کني

گرچه سنگ است ولي باز تو اصرار کني

ديده ابري ست که درهجرتو باران دارد

شده با ابر خود اين زمزمه تکرارکني

شده يکبار نگويي که موازي باشيم

نقطه اي آخر خط،صحبت پرگار کني

شده هنگام غروبي که پراز ناکامي ست

تا که آرام شوم صحبت ديدار کني

شده يکبار گرفتار وفا باشي و عهد

با رقيبم سخن از فتنه و آزار کني

شده مهتاب شبي وقت غزلخواني ماه

همه را جز من محنت زده انکار کني

شده يکبار قدم را به بيابان بنهي

همدلي باغم مجنون گرفتار کني

هنري نيست که فارغ بنشيني و به ناز

روز و شب خون به دل عاشق بيمار کني

اين همه کار نه ازعهده ي تو ساخته نيست

دين و آيين تو اين است دل افگار کني.

مرتضي برخورداري

+ نوشته شده در جمعه 24 ارديبهشت 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,عشق,شده یکبار,نگویی که موازی باشیم, ساعت 15:59 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مرا عجز و تو را بيداد دادند

به هر کس آنچه بايد داد دادند

برهمن را وفا تعليم کردند

صنم را بي وفايي ياد دادند

به افسون دست و پاي صيد بستند

به دست صيدکش صياد دادند

گران کردند گوش گل،پس آن گه

به بلبل رخصت فرياد دادند

سراغ حجله ي شيرين گرفتم

نشانم تربت فرهاد دادند

زدند آتش به جان پروانه را شب

سحر خاکسترش بر باد دادند

سر زنجير آذر را گرفتند

به دست سنگدل جلاد دادند.

آذر بيگدلي

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 ارديبهشت 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,آذر بیگدلی,مرا عجز و تو را بیداد دادند, ساعت 11:23 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا
کفرش همه ايمان شد تا باد چنين بادا
ملکي که پريشان شد از شومي شيطان شد
باز آن سليمان شد تا باد چنين بادا
ياري که دلم خستي در بر رخ ما بستي
غمخواره ياران شد تا باد چنين بادا
هم باده جدا خوردي هم عيش جدا کردي
نک سرده مهمان شد تا باد چنين بادا
                                                                                                                        
                                                                          
                  زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
                                    هر گوشه چو ميدان شد تا باد چنين بادا
زان خشم دروغينش زان شيوه شيرينش
                   عالم شکرستان شد تا باد چنين بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنين بادا
عيد آمد و عيد آمد ياري که رميد آمد
عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا
اي مطرب صاحب دل در زير مکن منزل
کان زهره به ميزان شد تا باد چنين بادا
 
 
درويش فريدون شد هم کيسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنين بادا
آن باد هوا را بين ز افسون لب شيرين
با ناي در افغان شد تا باد چنين بادا
 
 
فرعون بدان سختي با آن همه بدبختي
نک موسي عمران شد تا باد چنين بادا
آن گرگ بدان زشتي با جهل و فرامشتي
نک يوسف کنعان شد تا باد چنين بادا
شمس الحق تبريزي از بس که درآميزي
تبريز خراسان شد تا باد چنين بادا
از اسلم شيطاني شد نفس تو رباني
ابليس مسلمان شد تا باد چنين بادا
آن ماه چو تابان شد کونين گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنين بادا
بر روح برافزودي تا بود چنين بودي
فر تو فروزان شد تا باد چنين بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنين بادا
 
 
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
اين گاو چو قربان شد تا باد چنين بادا
ارضي چو سمايي شد مقصود سنايي شد
اين بود همه آن شد تا باد چنين بادا
خاموش که سرمستم بربست کسي دستم
انديشه پريشان شد تا باد چنين بادا
 
 
دیوان شمس مولوی                                                                                                                                        
+ نوشته شده در دو شنبه 30 فروردين 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,مولوی,شعر معشوقه به سامان شد,تا باد چنین بادا, ساعت 21:4 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اعرابي اي خداي به او داد دختري

و او دخت را به نسبت خود ننگ مي شمرد

هر سال کز حيات جگر گوشه مي گذشت

شمع محبت دل او بيش مي فسرد

روزي به خشم رفت و ز وسواس عار و ننگ

حکم خرد به دست رسوم و سنن سپرد

بگرفت دست کودک معصوم و بي خبر

تا زنده اش به خاک کند , سوي دشت برد

او گرم گور کندن و از جامه پدر

طفلک به دست کوچک خود خاک مي سترد.

باستاني پاريزي

+ نوشته شده در جمعه 20 فروردين 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد دختر,اعرابی خدا به او داد دختری, ساعت 22:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

عشق يعني معني بالا بلند
عشق يعني دوري از هر دام و بند
گر که خواهي عشق را معني کنم
بحر باشم بايدت باشي چو نم 
عشق يعني آتش اندر جان شدن
سوختن در آتش و درمان شدن
عشق يعني ناله هاي فاطمه 
خطبه خواندنهاي او بيواهمه
عشق يعني در تب و تاب علي
نام مولا بر زبان راندن جلي
عشق يعني ماجراي کوچه ها
داني آيا بر سرش آمد چه ها
فاطمه معناي عشق برتر است
ذوب در مولا و ميرش حيدر است
فاطمه دستش بدامان عليست
عشق بازيهاي زهرا منجليست
عشق يعني جان نثاري پشت در
از پي مولا دويد آسيمه سر
دست مولا را به هم پيچيده ديد
از پي مولا و عشق خود دويد
گفت مولايم رهانيدش ز بند
روبهان حيله گر گيريد پند
بر سر پيمان خود جان را نهاد
هر چه جانانش بگفت آنرا نهاد
گفتش او جانم چه باشد بهر يار
ميکنم قربانيش دار و ندار
عشق يعني عشق زهرا و علي
جان يکي اندر دو قالب تن گلي
اينچنين مولاي من تعليم داد
درس عشق اندر نهاد من نهاد
نام زهرا دين و هم دنياي ماست
عشق پاکش آخرين سوداي ماست
اول و آخر رضاي فاطمه
منتهاي آرزوي ما همه

مجيد اميري
+ نوشته شده در یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد حضرت فاطمه الزهرا,معنی عشق,شعر در مورد عشق, ساعت 14:57 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مژده فروردين ز نو، بنمود گيتي را مسخّر
جيشش از مغرب زمين بگرفت تا مشرق، سراسر
رايتش افراشت پرچم زين مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وي،  در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد
 
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ايران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار  و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهناي عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالي ساسانيان شد
 
کرد لشکر را ز ابر تيره، اردويي منظّم
داد هر يک را  ز صَرصَر،  باديه پيمايي ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشيد نيّر،  داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادي چون شه جم
برق از بهر سلام عيد نو آتشفشان شد
 
چون سرانِ لشکري حاضر شدند از دور و نزديک
هم اميران سپه آماده شد از ترک و تاجيک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزيک
زان سپس دادي بر آن غژمان سپه، فرمان شليک
توده غبرا ز شليک يلان بمباردمان شد
 
از شليک لشکري بر خاک تيره، خون بريزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بريزد
هم به خاک تيره از گُردان دو صد ميليون بريزد
زَهره قيصر شکافد، قلب ناپلئون بريزد
ليک زين بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
 
روزگار از نو جوان گرديد و عالم گشت بُرنا
چرخْ پيروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنيا
در طرب خورشيد و مه در رقص و در عشرت ثريّا
بس که اسبابِ طرب، گرديد از هر سو مهيّا
پيرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
 
سر به سر دوشيزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنيمت در غياب بوستان‏بان
کرده خلوت با جوانهاي سحابي در گلستان
رفته در يک پيرهن با يکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمي‏دانم دگر آنجا چسان شد
 
ليک دانم اينقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقيمي را که در دِي بخت رفت، اقبال برگشت
اين زمان طفلش يکي دوشيزه و آن ديگر، پسر گشت
موسم عيشش بيامد، سوگواريّش کران شد
 
چند روزي رفت تا ز ايام فصل نو بهاري
وقت زاييدن بيامدْشان و روزِ طفل‏داري
دست قدرت قابله گرديد هر يک را به ياري
زاد آن يک طفلکي مهپاره وين سيمين عذاري
پاک يزدان هر چه را تقدير فرمود، آن‏چنان شد
 
دختر رَز اندک اندک، شد مهي رخساره گلگون
غيرت ليلي شد و هر کس ورا گرديد مجنون
غمزه زد تا رفته رفته مي‏فروشش گشت مفتون
خواستگاري کرد و بردش از سراي مام بيرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزاي جان شد
 
سيب سيم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عيّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزي ورا ديد و ز جان گشتش خريدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهره ‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
 
جامه گلنارگون پوشيده بر اندام نار است
گوييا چون من، گرفتار بتي  بي‏اعتبار است
جامه‏ اش از رنگ خونِ دل، چنين گلناروار است
يا که چون فرهادِ خونين‏دل، قتيل راه يار است
پيرهن از خون اندامش، بسي گلنارسان شد
 
جانفزا بزمي طرب انگيز و خوش،  آراست بلبل
تا که آيد در حباله عقد او گل بي‏تامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطي و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگيز شد بزم طرب، گل
برخلاف شيوه معشوقگان تصنيف خوان شد
 
ني اساس شادي اندر توده غبرا مهيّاست
يا که اندر بوستانهاي زميني، عيش برپاست
خود در اين نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسيان را نيز در لاهوت، جشني شادي افزاست
چون که اين نوروز با ميلاد مهدي توامان شد
 
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والي هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت يکتاي اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان  بل لامکان شد
 
مصطفي سيرت، علي فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسين قدرت، علي زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فيض و کاظم حلم و هشتم قبله گيسو
هم تقي تقوا، نقي بخشايش و هم عسکري مو
مهدي قائم که در وي جمع، اوصاف شهان شد
 
پادشاه عسکري طلعت، تقي حشمت، نقي فر
بوالحسن فرمان و موسي قدرت و تقدير جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسيني تاج و افسر
مجتبي حلم و رضيّه عفّت و صولت چو حيدر
مصطفي اوصاف و مجلاي خداوند جهان شد
 
جلوه ذاتش به قدرتْ تاليِ فيض مقدّس
فيض بي‏حدّش به بخشش، ثانيِ مجلاي اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشير است و در وصف شه، اخرس
ليک پاي عقل در وصف وي اندر گل نهان شد
 
دست تقديرش به نيرو، جلوه عقل مجرّد
آينه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصايل ثاني اِثنينِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از يزدان خدا بر جمله پيدا و نهان شد
 
روزگارش گرچه از پيشينيان بودي موخّر
ليک از آدم بُدي فرمانْش تا عيسي مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، يکسر
بنده فرمانبرش گرديد و عبد آستان شد
 
پادشاها، کار اسلام است و اسلامي پريشان
در چنين عيدي که بايد هر کسي باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بيدلي سر در گريبان
خسروا، از جاي برخيز و مدد کن اهل ايمان
خاصه اين آيت که پشت و ملجا اسلاميان شد
 
راستي، اين آيت اللّه گر در اين سامان نبودي
کشتي اسلام را، از مهر پشتيبان نبودي
دشمنان را گر که تيغ حشمتش بر جان نبودي
اسمي از اسلاميان و رسمي از ايمان نبودي
حَبّذا از يزد، کزوي طالعْ اين خورشيد جان شد
 
جاي دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نيرِ اعظم به خدمت آيد و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتي اسلامي، يگانه پشتبان شد
 
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پيکرش بي‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏انديشان دون بود
قلب پيغمبر، دلِ حيدر ز مظلوميش خون بود
از عطايش، باز سوي پيکرش روحْ روان شد
 
ابر فيضش بر سر اسلاميان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبري ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمين ساکن، گرايان آسمان شد
 
تا ولايت بر وليّ عصر (عج) مي باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حيدر
تا که شعر هندي است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پيکان، مويْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

 

 
امام خمینی رحمه الله علیه
+ نوشته شده در جمعه 21 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,سروده امام خمینی,بر جهان و هر چه اندر اوست يکسر حکمران شد, ساعت 20:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بهار آمده اما هوا هواي تو نيست

مرا ببخش اگر اين غزل براي تو نيست

به شوق شال و کلاه تو برف مي آمد...

و سال هاست از اين کوچه رد پاي تو نيست

نسيم با هوس رخت هاي روي طناب

به رقص آمده و دامن رهاي تو نيست

کنار اين همه مهمان چقدر تنهايم!؟

ميان اين همه ناخوانده،کفش هاي تو نيست

به دل نگير اگر اين روزها کمي دو دلم

دلي کلافه که جاي تو هست و جاي تو نيست

به شيشه مي خورد انگشت هاي باران...آه...

شبيه در زدن تو...ولي صداي تو نيست

تو نيستي دل اين چتر، وا نخواهد شد

غمي ست باران...وقتي هوا هواي تو نيست...!

 اصغر معاذي

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد بهار,ببخش,اگر,این غزل,برای,تو نیست,اصغر معاذی, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی


شعر

دل زمن بردي و پرسيدي :که دل گم کرده اي ؟

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود

چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود

گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما

جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود

دل ز من بردي و پرسيدي که دل گم کرده‌اي

اين چنين طراريت با من مسلم کي شود

عهد کردي تا من دلخسته را مرهم کني

چون تو گويي يا کني اين عهد محکم کي شود

چون مرا دلخستگي از آرزوي روي توست

اين چنين دل خستگي زايل به مرهم کي شود

غم از آن دارم که بي تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نيايي از دلم غم کي شود

خلوتي مي‌بايدم با تو زهي کار کمال

ذره‌اي هم‌خلوت خورشيد عالم کي شود

نيستي عطار مرد او که هر تر دامني

گر به ميدان لاشه تازد رخش رستم کي شود.

عطار

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,عهد کردی,عطار نیشابوری, ساعت 10:18 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آنروز ها گذشت که سرکوب مي شديم

از هر طريق طعمه آشوب مي شديم

ما تن به ظلم و ذلت و خواري نمي دهيم

ما سر به پاي ظالم و یاغي نمي نهيم

ما تجربه تلخ ِ حوادث چشيده ايم

ما پرده طاغوتي ِ طاغي دريده ايم

آن خون عزيزان که دراين معرکه پاشيد

آموخت به ما درس ِ فداکاري ِ جاويد

از جاي هر آن قطره خون لاله ها دميد

يعني، که بار ظلم نبايد به جان کشيد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد 22 بهمن,فریاد قلم, ساعت 10:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که ميگيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي

وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم

تو را من چشم در راهم شباهنگام

در آن دم که دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام

گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي کاهم

تو را من چشم در راهم .

 

نيما يوشيج

+ نوشته شده در شنبه 19 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,تو را من چشم در راهم,نیما یوشیج, ساعت 12:16 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

به اخمت خستگي در مي رود ، لبخند لازم نيست

کنار سيني چاي تو اصلاً قند لازم نيست

هميشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما

تو از بس ساده اي ، خوش باوري ، سوگند لازم نيست

به لطف طعم لب هاي تو شيرين مي شود شعرم

غزل را با عسل مي آورم ، هرچند لازم نيست

مرا ديوانه کردي و هنوز از من طلبکاري

بپوشان بافه هاي گيسويت را ، بند لازم نيست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را"

عزيزم ، بس کن ، از اين بيشتر ترفند لازم نيست

فداي آن کمان هاي به هم پيوسته ات ، هر يک

جدا دخل مرا مي آورد ، پيوند لازم نيست.

 

" بهمن صباغ زاده "

+ نوشته شده در سه شنبه 15 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,به اخمت خستگی در میرود لبخند لازم نیست,خشخاش, ساعت 8:57 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

عمري به جز بيهوده بودن سر نكرديم

تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم

در خاك شد صد غنچه در فصل شكفتن

ما نيز جز خاكستري بر سر نكرديم

دل در تب لبيك تاول زد ولي ما

لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم

حتي خيال ناي اسماعيل خود را

همسايه با تصويري از خنجر نكرديم

بي دست و پاتر از دل خود كس نديديم

زان رو كه رقصي با تن بي سر نكرديم.

+ نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر تقویم, ساعت 13:39 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

من پير شدم، دير رسيدي، خبري نيست

مانند من آسيمه سر و دربدري نيست

بسيار براي تو نوشتم غم خود را

بسيار مرا نامه، ولي نامه بري نيست

يک عمر قفس بست مسير نفسم را

حالا که دري هست مرا بال و پري نيست

حالا که مقدر شده آرام بگيرم

سيلاب مرا برده و از من اثري نيست

بگذار که درها همگي بسته بمانند

وقتي که نگاهي نگران، پشت دري نيست

بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

وقتي که بهار آمد و او را ثمري نيست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

در شهر به جز مرگ متاع دگري نيست.

 

ناصر حامدي

+ نوشته شده در جمعه 27 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,بسیار برای تو نوشتم غم خود را, ساعت 16:1 توسط آزاده یاسینی


شعر

عشق، قابيل است؛

قابيلي که سرگردان هنوز

کشته ي خود را نمي داند کجا پنهان کند!

هر چه اين احساس را در انزوا پنهان کند

مي تواند از خودش تا کي مرا پنهان کند؟

عشق، قابيل است؛ قابيلي که سرگردان هنوز

کشته خود را نمي داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده ست، مي خواهد چه قدر

ماه را بيهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هرچه فرياد است از چشمان او خواهم شنيد!

هر چه را او سعي دارد بي صدا پنهان کند

آه! مردي که دلش از سينه اش بيرون زده ست

حرف هايش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

خسته هرگز نيستم، بگذار بعد از سال ها

باز من پيدا شوم، باز او مرا پنهان کند.

 

زنده ياد نجمه زارع

+ نوشته شده در جمعه 20 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قابیل, ساعت 21:36 توسط آزاده یاسینی


شعر

چند روزيست دلــم ميــل ِ زيــارت دارد

باز حس مي کنم اين قلب، حرارت دارد

واژه در واژه براي تــو غـزل ميگويم

بيـت بيـت غـزلـم عرض ِ ارادت دارد

بي جهت نيست کـه قلبـم بـه کبـوتـر هايت

چنـد ساليست کـه احساس ِ حسـادت دارد

نيستــم لايق ِ ديــدار تـــو، امــا آقــا

چشم هايـم بـه تمـاشـاي تـــو عـادت دارد

آه ! دلتنگ ِ تـو ام، بـاز مـرا دعـوت کن

چند روزيست دلــم ميــل ِ زيــارت دارد . . .

طيبه عباسي

+ نوشته شده در جمعه 20 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد امام رضا,چند روزیست دلم میل زیارت دارد, ساعت 12:1 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببينم که در کنار منست

اگر معاينه بينم که قصد جان دارد

به جان مضايقه با دوستان نه کار منست

حقيقت آن که نه درخورد اوست، جان عزيز

وليک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختيار منست اين معاملت ليکن

رضاي دوست مقدم بر اختيار منست

درون خلوت ما غير در نمي‌گنجد

برو که هر که نه يار منست بار منست

ستمگرا دل سعدي بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکين اميدوار منست

و گر مراد تو اينست بي مرادي من

تفاوتي نکند چون مراد يار منست.

سعدي

+ نوشته شده در شنبه 14 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,ستمگرا,سعدی, ساعت 13:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دير آمدي اي نگار سرمست

زودت ندهيم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبير

چندان که زديم بازننشست

از روي تو سر نمي توان تافت

وز روي تو در نمي توان بست

از پيش تو راه رفتنم نيست

چون ماهي اوفتاده در شست

سوداي لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

اي سرو بلند بوستاني

در پيش درخت قامتت پست

بيچاره کسي که از تو ببريد

آسوده تني که با تو پيوست

چشمت به کرشمه خون من ريخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدي ز کمند خوبرويان

تا جان داري نمي توان جست

ور سر ننهي در آستانش

ديگر چه کني دري دگر هست؟

سعدي

+ نوشته شده در شنبه 7 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,نگار سرمست,سعدی, ساعت 11:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گويم گله ها را

چون آينه پيش تو نشستم که ببيني

در من اثر سخت ترين زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخي نه گفتنمان را ،که چشيديم

وقت است بنوشيم از اين پس بله ها را

بگذار ببينيم بر اين جغد نشسته

يک بار دگر پر زدن چلچله ها را

يک بار هم اي عشق من از عقل مينديش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمد علي بهمني

+ نوشته شده در یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,فرش دل,محمد علی بهمنی, ساعت 13:53 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اين مهم نيست که دل، تازه مسلمان شده است

که به عشق تو قمر، قاري قرآن شده است

مثل من باغچه ي خانه هم از دوريِ تو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

عشق مهمان عزيزي ست که با رفتن او

نرده ي پنجره ها ميله ي زندان شده است .

 

+ نوشته شده در شنبه 30 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,اين مهم نيست که دل, تازه مسلمان شده است, ساعت 15:49 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مي‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را

مي‌جويمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

يا شبنم سپيده‌ دمان آفتاب را

بي‌تابم آنچنان که درختان براي باد

يا کودکان خفته به گهواره تاب را

اي خواهشي که خواستني تر ز پاسخي

با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را .

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در چهار شنبه 27 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قیصر امین پور,شب خسته, ساعت 14:56 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اين چيست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همين فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چيزي که ميان من و تو نيست غريبي ست

صد بار تو را ديده ام اي غم به گمانم؟!

انگار که يک کوه سفر کرده از اين دشت

اينقدر که خالي شده بعد از تو جهانم

از سايه سنگين تو من کمترم آيا....؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

اي عشق...! مرا بيشتر از پيش بميران

آنقدر که تا ديدن او زنده بمانم.

 

فاضل نظري

+ نوشته شده در سه شنبه 26 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,فاضل نظری,بعد ازتو,انگار که یک کوه سفر کرده, ساعت 13:44 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر؛ با آن پوستين سردِ نمناکش.

 

 

باغ بي برگي، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش.

 

 

سازِ او باران،سرودش باد.

جامه اش شولاي عرياني‌ست.

ورجز،اينش جامه اي بايد .

 

 

بافته بس شعله ي زرتار پودش باد .

گو برويد ، هرچه در هر جا که خواهد ، يا نمي خواهد .

باغبان و رهگذران نيست .

باغ نوميدان

چشم در راه بهاري نيست

 

گر زچشمش پرتو گرمي نمي تابد ،

ور برويش برگ لبخندي نمي رويد ؛

باغ بي برگي که مي گويد که زيبا نيست ؟

داستان از ميوه هاي سربه گردونساي اينک خفته در تابوت پست خاک مي گويد .

باغ بي برگي

خنده اش خونيست اشک آميز

جاودان بر اسب يال افشان زردش ميچمد در آن .

پادشاه فصلها ،

 

پائيز .

 

مهدي اخوان ثالث

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پاییز,مهدی اخوان ثالث,باغ بی برگی که می گوید که تنها نیست, ساعت 10:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

صداي كيست چنين دلپذير مي‌آيد؟

كدام چشمه به اين گرمسير مي‌آيد؟

صداي كيست كه اين گونه روشن و گيراست؟

كه بود و كيست كه از اين مسير مي‌آيد؟

چه گفته است مگر جبرييل با احمد؟

صداي كاتب و كلك دبير مي‌آيد

خبر به روشني روز در فضا پيچيد

خبر دهيد:‌كسي دستگير مي‌آيد

كسي بزرگ‌تر از آسمان و هر چه در اوست

به دست‌گيري طفل صغير مي‌آيد

علي به جاي محمد به انتخاب خدا

خبر دهيد: بشيري به نذير مي‌آيد

كسي كه به سختي سوهان، به سختي صخره

كسي كه به نرمي موج ، حرير مي‌آيد

كسي كه مثل كسي نيست، مثل او تنهاست

كسي شبيه خودش، بي‌نظير مي‌آيد

خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت

خبر دهيد به ياران: غدير مي‌آيد

به سالكان طريق شرافت و شمشير

خبر دهيد كه از راه، پير مي‌آيد

خبر دهيد به ياران:‌دوباره از بيشه

صداي زنده يك شرزه شير مي‌آيد

خم غدير به دوش از كرانه‌ها، مردي

به آبياري خاك كوير مي‌آيد

كسي دوباره به پاي يتيم مي‌سوزد

كسي دوباره سراغ فقير مي‌ايد

كسي حماسه‌تر از اين حماسه‌هاي سبك

كسي كه مرگ به چشمش حقير مي‌آيد

غدير آمد و من خواب ديده‌ام ديشب

كسي سراغ من گوشه گير مي‌آيد

كسي به كلبه شاعر، به كلبه درويش

به ديده بوسي عيد غدير مي‌آيد

شبيه چشمه كسي جاري و تبپنده، كسي

شبيه آينه روشن ضمير مي‌آيد

علي (عليه السلام) هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق هميشه امير مي‌آيد

به سربلندي او هر كه معترف نشود

به هر كجا كه رود سر به زير مي‌آيد

شبيه آيه قرآن نمي‌توان آورد

كجا شبيه به اين مرد، گير مي‌آيد؟

مگر نديده‌اي آن اتفاق روشن را؟

به اين محله خبرها چه دير مي‌آيد!

بيا كه منكر مولا اگر چه آزاد است

به عرصه گاه قيامت اسير مي‌آيد

بيا كه منكر مولا اگر چه پخته، ولي

هنوز از دهنش بوي شير مي‌آيد

علي هميشه بزرگ است در تمام فصول

امير عشق ،

هميشه امير مي‌آيد...

 

 

مرتضي اميري اسفندقه

+ نوشته شده در شنبه 10 مهر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد غدیر,شعر از مرتضي اميري اسفندقه,شعر در مورد امام علی, ساعت 14:52 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است.
کسي سربر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سينه مي آيد برون ابري شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاين است پس ديگر چه داري چشم
زچشم دوستان دور يا نزديک
مسيحاي جوان مرد من اي ترساي پير پيرهن چرکين
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آي...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي در بگشاي!
منم من ميهمان هر شبت لولي وش مغموم
منم من سنگ تيپا خورده رنجور 
منم دشنام پست آفرينش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در بگشاي دلتنگم
حريفا ميزبانا ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست مرگي نيست
صدايي گر شنيدي صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه مي گويي که بيگه شد سحر شد بامداد آمد
فريبت مي دهد برآسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست
حريفا! گوش سرما برده است اين يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود پنهان است
حريفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز يکسان است
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير درها بسته سرها در گريبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگين
درختان اسکلت هاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
.
.
زمستان است......

مهدي اخوان ثالث
 
+ نوشته شده در دو شنبه 23 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد زمستان,مهدی اخوان ثالث,سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت, ساعت 11:46 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

وگر به رهگذري يکدم از وفاداري

چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد

وگر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقّه دهنش چون شکر فرو ريزد

من آن فريب که در نرگس تو مي بينم

بس آب روي که با خاک ره بر آميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شير دلي کز بلا نپرهيزد

تو عمرخواه و صبوري که چرخ شعبده باز

هزار بازي ازين ُطرفه تر بر انگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کني روزگار بستيزد.

حافظ شیرازی                                 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه 14 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,حافظ,شعر طرفه تر,اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد, ساعت 12:2 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

پس از آفرينش آدم

خدا گفت به او:

نازنينم آدم...

با تو رازي دارم!...

اندکي پيشتر آي!...

آدم آرام و نجيب آمد پيش...

زير چشمي به خدا مي نگريست...

محو لبخند غم آلود خدا...

دلش انگار گريست.

نازنينم آدم

قطره اي اشک زچشمان

خداوند چکيد

"ياد من باش که بس تنهايم..."

بغض آدم ترکيد...

گونه هايش لرزيد،

به خدا گفت:

من به اندازه ي...

من به اندازه ي گلهاي بهشت ... نه...

به اندازه عرش... نه... نه

من به اندازه ي تنهاييت اي هستي من

دوستدارت هستم.

آدم کوله اش را برداشت.

خسته و سخت قدم بر مي داشت،

راهي ظلمت پر شور زمين.

در ميان لحظه ي جانکاه هبوط ،

زير لبهاي خدا باز شنيد...

نازنينم آدم...

نه به اندازه ي تنهايي من...

نه به اندازه ي عرش...

نه به اندازه ي گلهاي بهشت...

"که به اندازه يک دانه گندم"

"تو فقط يادم باش"

نازنينم آدم...

نبري از يادم...

+ نوشته شده در یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد آدم و خداوند,نازنینم آدم,,,نبری از یادم, ساعت 13:19 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد

كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!

باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را

بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را

در كف مستي نمي‌بايست داد.

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قیصر امین پور,دستور زبان عشق, ساعت 11:24 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سروديم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطي، نه خالي! نه خواب و خيالي!

من اي حس مبهم تو را دوست دارم

سلامي صميمي تر از غم نديدم

به اندازه ي غم تو را دوست دارم

بيا تا صدا از دل سنگ خيزد

بگوييم با هم: تو را دوست دارم

جهان يك دهان شد هم آواز با ما:

تو را دوست دارم، تو را دوست دارم.

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورددوست داشتن,قیصر امین پور,از آغاز عالم تو را دوست دارم, ساعت 10:3 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمه خون را در رگ هايم مي شنيدم.

زندگي ام در تاريکي ژرفي مي گذشت.

اين تاريکي، طرح وجودم را روشن مي کرد.

*

در باز شد

و او با فانوسش به درون وزيد.

يبايي رها شده اي بود

و من ديده براهش بودم

روياي بي شکل زندگي ام بود.

عطري در چشمم زمزمه کرد.

رگ هايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي که مرا به من نشان داد،

در شعله فانوسش سوخت.

زمان در من نمي گذشت.

شور برهنه اي بودم.

*

او فانوس را به فضا آويخت.

مرا در روشن ها مي جست.

تار و پود اتاقم را پيمود

و به من راه نيافت

نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

*

وزشي مي گذشت

و من در طرحي جا مي گرفتم،

در تاريکي ژرف اتاقم پيدا مي شدم.

پيدا، براي که؟

او ديگر نبود

آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟

عطري در گرمي رگ هايم جابجا مي شد.

حس کردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد.

و من چه بيهوده مکان را مي کاوم.

آني گم شده بود. (هشت کتاب، ص104)

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در یک شنبه 1 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر هشت کتاب,سهراب سپهری,لحظه گمشده, ساعت 10:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيکر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نيست

تا مات شود زين همه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند به تن من

با خنده بگويد که چه زيبا شده اي باز

او نيست که در مردمک چشم سياهم

تا خيره شود عکس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان به چه کار آيدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزيند

او نيست که بويد چو در آغوش من افتد

ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را

اي آينه مردم من از حسرت و افسوس

او نيست که بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آیينه و او گوش به من داشت

گفتم که چه سان حل کني اين مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خويش

اي زن چه بگويم که شکستي دل ما را.

فروغ فرخزاد

+ نوشته شده در پنج شنبه 29 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد زن,شعر عاشقانه, ساعت 10:33 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اي از وراي پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

اي چشم جان را توتيا آخر کجا رفتي بيا

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

اي آفتاب جان و دل اي آفتاب از تو خجل

آخر ببين کاين آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رويت بارها

تا صد هزار اقرارها افکند در ايمان ما

اي صورت عشق ابد خوش رو نمودي در جسد

تا ره بري سوي احد جان را از اين زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزي نما از عين شب

روزي غريب و بوالعجب اي صبح نورافشان ما

گوهر کني خرمهره را زهره بدري زهره را

سلطان کني بي‌بهره را شاباش اي سلطان ما

کو ديده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

نعره برآرد چاشني از بيخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آيد به کل

ريحان به ريحان گل به گل از حبس خارستان ما

 

از مولانا

+ نوشته شده در چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,مولانا, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اي آفتاب مشکو زي باغ کن شتاب

کز پشت شير تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوي ديرياب

هم شاخ راز ميوه دگرگونه گشت چهر

هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئياب

بنگر بدان گلابي آويخته ز شاخ

چون بيضه‌هاي زرين پر شکر و گلاب

سيب سپيد و سرخ به شاخ درخت بر

گويي ز چلچراغ فروزان بود حباب

يا کاويان درفش است از باد مضطرب

وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بيني از تاک سرنگون

وان‌غژم‌هاش يک‌به‌دگر فربي‌ و خوشاب

پستان مادريست فراوان سر اندرو

و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

يک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو

ديگر سياه گونه به‌سان پرغراب

يک رز چو اژدهايي پيچيده بر درخت

يک رز چو پارسايي خميده بر تراب

يک‌رزکشيده همچو طنابي و دست طبع

ديباي رنگ رنگ فروهشته برطناب

يک ‌رز نشسته ‌همچو يکي ‌زاهدي که ‌دست

برداردي ز بهر دعاهاي مستجاب

وانک ز دست و گردنش آويخته بسي

سبحه رخام ودانه به‌هر سبحه بي‌حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسيد

از بهر پور آزرش آن ايزدي خطاب

آن شعله‌ها بمرد و بيفسرد ليک نور

اخگر بسي به شاخ درختان بود بتاب

روي شليل شد به مثل چون رخ خليل

نيمي ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوي زرد چون رخ در باخته قمار

شفرنگ سرخ چون رخ دريافته شراب

شفتالوي رسيده بناگوش کود کيست

وان زردمو يکانش به صندل شده خضاب

 

ملک الشعراي بهار

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,ملک الشعرای بهار, ساعت 12:49 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دشت هايي چه فراخ ظهر تابستان

كوه هايي چه بلند

در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟

من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم

پي خوابي شايد

پي نوري ، ريگي ، لبخندي

پشت تبريزي ها

غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد

پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم

چه كسي با من حرف مي زد ؟

سوسماري لغزيد

راه افتادم

يونجه زاري سر راه

بعد جاليز خيار ، بوته هاي گل رنگ

و فراموشي خاك

لب آبي

گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است

نكند اندوهي ، سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟

هيچ مي چرد گاوي

ظهر تابستان است

سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است

سايه هايي بي لك

گوشه اي روشن و پاك

كودكان احساس! جاي بازي اينجاست

زندگي خالي نيست

مهرباني هست ،

سيب هست ،

ايمان هست...

 

 

"سهراب سپهري"

+ نوشته شده در سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,سهراب سپهری,ظهر تابستان, ساعت 11:8 توسط آزاده یاسینی


شعر

شب بود وماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم ، به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رؤیای عمر رفته ، مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج ، چون کمان ، قدِ سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

 

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

ياد آمدم که در دل شب ها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشيده بود

از خود برون شدم به تماشاي روي او

کي لذت وصال بدين حد رسيده بود

چون محو شد خيال پدر از نظر مرا

اشکي به روي گونه زردم چکيده بود.

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پدر,سهراب سپهری, ساعت 12:9 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل

تيشه‌ اي بود که شد باعث ويراني من

يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگ ، گرگ تو شد ، اي يوسف کنعاني من

مه گردون ادب بودي و در خاک شدي

خاک ، زندان تو گشت ، اي مه زنداني من

از ندانستن من ، دزد قضا آگه بود

چو تو را برد ، بخنديد به ناداني من

آن که در زير زمين ، داد سر و سامانت

کاش مي خورد غم بي ‌سر و ساماني من

به سر خاک تو رفتم ، خط پاکش خواندم

آه از اين خط که نوشتند به پيشاني من

رفتي و روز مرا تيره تر از شب کردي

بي تو در ظلمتم ، اي ديده‌ ي نوراني من

بي تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمي رنجه کن از مهر ، به مهماني من

صفحه ‌ي روي ز انظار ، نهان مي دارم

تا نخوانند بر اين صفحه ، پريشاني من

دهر ، بسيار چو من سر به گريبان ديده است

چه تفاوت کندش ، سر به گريباني من

عضو جمعيت حق گشتي و ديگر نخوري

غم تنهايي و مهجوري و حيراني من

گل و ريحان کدامين چمنت بنمودند

من که قدر گهر پاک تو مي دانستم

ز چه مفقود شدي ، اي گهر کاني من

من که آب تو ز سرچشمه ‌ي دل مي دادم

آب و رنگت چه شد ، اي لاله‌ ي نعماني من

من يکي مرغ غزل خوان تو بودم ، چه فتاد

که دگر گوش نداري به نوا خواني من

گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم

اي عجب ، بعد تو با کيست نگهباني من !

 

(پروين اعتصامي)

+ نوشته شده در جمعه 16 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پدر,پروین اعتصامی,پدر, ساعت 11:48 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

جهان ، آلوده خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ،هر بانگ

چنان که من به روي خويش

در اين خلوت که نقش دلپذيرش نيست

و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:

ميان اين همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.

جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:

چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست

در اين خلوت که حيرت نقش ديوار است؟

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در سه شنبه 13 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد دنیا,سهراب سپهری,وهم, ساعت 15:53 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

از عشق مکن شکوه که جاي گله اي نيست

بگذار بسوزد دل من مسئله اي نيست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز

بين من و خورشيد دگر فاصله اي نيست

غمديده ترين عابر اين خاک منم من

جز بارش خون چشم مرا مشغله اي نيست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدايا

مانند کويري که در آن قافله اي نيست

مي خواستم از درد بگوييم ولي افسوس

در دسترس هيچکسي حوصله اي نيست

شرمنده ام از روي شما بد غزلي شد

هرچند از اين ذهن پريشان گله اي نيست.

+ نوشته شده در یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,غزل, ساعت 10:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آسمان، آبي‌تر،

آب آبي‌تر.

من در ايوانم،

رعنا سر حوض.

رخت مي‌شويد رعنا.

برگ‌ها مي‌ريزد.

مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است.

من به او گفتم: زندگاني سيبي است،

گاز بايد زد با پوست.

زن همسايه در پنجره‌اش،تور مي‌بافد،مي‌خواند.

من ودا مي‌خوانم،گاهي نيز

طرح مي‌ريزم سنگي،مرغي، ابري.

آفتابي يکدست.

سارها آمده‌اند.

تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند.

من اناري را، مي‌کنم دانه، به دل مي‌گويم:

خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود.

مي‌پرد در چشمم آب انار: اشک مي‌ريزم.

مادرم مي‌خندد.

رعنا هم.

 

 

سهراب سپهري

+ نوشته شده در شنبه 10 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد آسمان,سهراب سپهری,ساده رنگ, ساعت 9:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

بزن باران بهاري کن فضا را

بزن باران و تر کن قصه ها را

بزن باران که از عهد اساطير

کسي خواب زمين را کرده تعبير

بشارت داده اين آغاز راه است

نباريدن دليل يک گناه است

بزن باران به سقف دل که خون است

کمي آنسوتر از مرز جنون است

بزن باران که گويي در کويرم

به زنجير سکوت خود اسيرم

بزن باران سکوتم را به هم زن

و فردا را به کام ما رقم زن

بزن باران به شعرم تا نميرد

در آغوش طبيعت جان بگيرد

بزن باران،بزن بر پيکر شب

بر ايماني که مي سوزد در اين تب

به روي شانه هاي خسته ي درد

به فصل واژه هاي تلخ اين مرد

بزن باران يقين دارم صبوري

و شايد قاصدي از فصل نوري

بزن باران،بزن عاشق ترم کن

مرا تا بي نهايت باورم کن.

+ نوشته شده در پنج شنبه 8 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد باران,بزن باران, ساعت 10:59 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

شقايق گفت با خنده نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چونان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت

 

 

تمام غنچه ها تشنه

ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

 

 

ز آنچه زير لب مي گفت

شنيدم سخت شيدا بود

 

 

نمي دانم چه بيماريي

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

ازآن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش –آندم-

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت

 

بسي کوه و بيابان

 

را بسي صحراي سوزان را

 

به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده

 

 

که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد

 

 

شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و

به راه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره ي آتش

 

 

زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست

 

 

خودش هم تشنه بود اما!!

نمي فهميد حالش را

 

 

چنان مي رفت و من در دست اوبودم

وحالامن تمام هست اوبودم

دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه روي زانوهاي خود خم شد

 

 

دگر از صبر اوکم شد

دلش لبريز ماتم شد

 

 

کمي انديشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي،

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را

به من مي دادو بر لب هاي او فرياد:

بمان اي گل

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

 

 

گل پيوسته عاشق شد ...

+ نوشته شده در سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,نشان عشق و شیدایی,شیدا, ساعت 12:35 توسط آزاده یاسینی


شعر

 عجب صبری خدا دارد

اگر من جاي او بودم

همان يک لحظه اول

که اول ظلم را مي ديدم

جهان را با همه زيبايي و زشتي

بروي يکدگر ويرانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که در همسايه صدها گرسنه چند بزمي گرم عيش و نوش مي ديدم

نخستين نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پيمانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم يکي عريان و لرزان ديگري پوشيده از صد جامه رنگين

زمين و آسمان را

واژگون مستانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

نه طاعت مي پذيرفتم

نه گوش از بهر استغفار اين بيدادگرها تيز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمايان

سبحه صد دانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

براي خاطر تنها يکي مجنون صحراگرد بي سامان

هزاران ليلي نازآفرين را کو به کو

آواره و ديوانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپاي وجود بي وفا معشوق را

پروانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

بعرش کبريائي با همه صبر خدايي

تا که مي ديدم عزيز نابجائي ناز بر يک ناروا گرديده خواري مي فروشد

گردش اين چرخ را

وارونه بي صبرانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

اگر من جاي او بودم

که مي ديدم مشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم کش

بجز انديشه عشق و وفا معدوم هر فکري

در اين دنياي پر افسانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد

چرا من جاي او باشم

همين بهتر که او خود جاي خود بنشسته و تاب تماشاي تمام زشتکاريهاي اين مخلوق را دارد

وگرنه من جاي او چو بودم

يک نفس کي عادلانه سازشي

با جاهل و فرزانه مي کردم

 

عجب صبري خدا دارد!عجب صبري خدا دارد!

+ نوشته شده در شنبه 3 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد خداوند,عجب صبری خدا دارد, ساعت 12:1 توسط آزاده یاسینی